محمدمهدیمحمدمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
محمد حسین جونمحمد حسین جون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

محمدمهدی کوچک ما

صلوات

    عزیز دلم تازگیا یاد گرفته صلوات میفرسته اللهم محمد و آل محمد                       جیگرم از جای تاریک میترسی مامانی بهت یاد دادم که بسم الله الرحمن الرحیم بگی که دیگه نترسی شمام خوب نمیتونی بگی نصفشو تو دلت میگی الهی فدات شم. یه شب باباجون میگفت محمد من میترسم  شب پیش من میخابی نفسمم گفت بابا جونی نترس بسم الله... بگو بخاب دیگه نمیترسی.                گل پسرمم سوره توحید رو بلده فقط چون مامانی بهت یاد دادنی آیه رو میخوندم...
13 آذر 1393

چند بار بگم...

عزیزدل مامان وقتی یه کارو انجام نمیدی (مخصوصا وقتی بیرون میری در خونه رو باز میذاری ویابرق اتاقتو روشن میذاری ...)بهت میگم چند بار بگم عزیزم این کار رو نکن . جیگرطلامم یاد گرفتی هر وقت من در خونه رو باز بذارم میاد وبا تاکید شدید و حالت اخم میگه چند بار بگم  چند بار؟؟؟منم  حسابی میچلونمش یه دل سیر میخورمش تازه میفهمم چه شکلی به طفلی تذکر میدم. ...
13 آذر 1393

دوزیده.....

سلام جیجل مامان محمدجان حرف زدنت خیلی شیرین شده چند روز پیش خونه ی مامان جون بودیم قرار بود کش شلوارتو درست کنه وقتی رسیدیم خونشون گفتی مامان جون دوزیدی ؟ منم هرچقدر سعی میکردم بفهمم گل پسرمون چی میگه متوجه نمیشدم الهی فدات شم فکر میکردم میگی مامان جون دزدی ! بعضی وقتا باید خیلی تلاش کنم تا بفهمم چی میگی دردونه ی مامان... ...
13 آذر 1393

سفر به شمال

آبنباتم سلام مابا دوستای بابایی 4 روزی رفتیم شمال توراه که ترافیک سنگینی بود گل پسرمون خسته شده بود و کارای جدید میکرد     محمدم وقتی میخاستیم دریا بریم من کلی به بابایی سفارش میکردم که حواست باشه یه وقت نره تو دریا اتفاقی براش بیفته نگو پسری از حرفای مامانی ترسیده همین که دریا رو دیدی شروع کردی به گریه   منم وسیله شن بازی برات آورده بودم که فقط با اونا بازی کردی حتی بغلتم میکردیم باهم بریم تو آب گریه میکردی برعکس شما ریحانه جون و پرنیا عاشق آب بازی بودن   دستاتو به لباست میمالیدی تا تمیز شه عزیزدلم فکر میکردی میخوایم ببریمت تو دریا گریه میکردی تا بهت لواشک دادم ساکت شدی تا چند تایی با...
11 آبان 1393

ما اومدیم....

سلام جیگر مامان بعد کلی تاخیر بالاخره اومدم  دلیل تاخیرمم لب تاب خراب بابایی بود . عزیزدلم از تیر ماه برات بگم آقاجونم برحمت خدا رفتش و کلی ناراحتمون کرد (22تیر) هنوزم که عکسش رو میبینی میگی آقا مریضه..... 24 تیر نرگس جون دختر خاله زهرا بدنیا اومد بعد ما برای تعطیلات عید فطر با دوستهای بابایی تصمیم گرفتیم بریم شمال که بعدا عکساشو برات میذارم اوایل شهریور ماه عروسی عمو حامد بود شما هم تا میتونستی شیطونی کردی فقط وقتی مراسم شروع میشد بهونه میگرفتی بابا رو میخواستی وقتی میرفتی پیشش مامان رو میخواستی خلاصه در این مورد ما رو کلافه کردی الهی مامانی فدات شه 28 شهریورم عروسی خاله فاطمه بود کلی تیپ زدی که بعدا برات عکساشو میذارم...
11 آبان 1393

اینروزا....

سلام جیجل مامان عزیزمامان اینروزا ماه رمضان آغاز شده اولین روزش که مامان چیزی نمیخورد و شما رو موقع غذا خوردن همراهی نمیکردم میگفتی مامانی بیا بخور دیگه گفتم مامان جان روزه ام با تعجب گفتی روزه ..... بعد دیگه عادت کردی فقط هر وقت اذان میده بالا وپایین میپری و میگی اذان اذان طفلکی بچم خیلی از تنها غذا خوردن اذیت میشی که وقتی موقع افطار دور هم میشینیم ذوق میکنی نفسم  به افطار میگی صبحونه بعد هی میگی مامان نقمه نقمه محمد مهدی جونم آقا جون مامانی مریض شده خونه مامان جون مامانی رفتیم عیادتش ولی دیروز یهو حالش بدتر شدش و باباحونینا بردنش بیمارستان بستریش کردن عزیزم وقتی رفتیم خونه مامان جون که آقا رو ببینیم میگفتی مامان آقا م...
19 تير 1393

تولد هستی

خبر خبر خبر....... هستی جون 12 تیر 93 بدنیا اومد وشما دوباره دختر عمو دار شدی خیلی هستی رو دوست داری وبوسش میکنی... ...
14 تير 1393