محمدمهدیمحمدمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
محمد حسین جونمحمد حسین جون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

محمدمهدی کوچک ما

پنچری ماشین

یه روز 3 تایی میرفتیم خونه مامان جون که ماشین بابایی پنچر شد ما هم از فرصت استفاده کردیمو چندتایی عکس انداختیم عاشق پرت کردن سنگی جیجل مامان از اونجا سنگ برداشته بودی که بری مرغ ها رو بزنی...   ...
30 ارديبهشت 1393

محمدم کچل شده...........

جیجل مامان آخرین جمعه فروردین ماه بابایی میخاست موهاتو مرتب کنه که شما مقاومت کردی بابایی هم شما رو کچل کردش چون مشغول اثاث کشی بودیم مطلب رو باتآخیر گذاشتم این چند تا عکس رو همون روزی که کچل شدی انداختم     ...
30 ارديبهشت 1393

مروارید هفدهم....

سلام نفس مامان مرواریدای قشنگت 17 تا شدن از بالا سمت چپ بدون درد و علامتی یه دفعه ظاهر شده ولی 2 تای پایینی تازه دارن بیرون میزنن 3 طرفش در اومده فقط مونده یه طرف دیگش بیاد بیرون مبارک باشه نفسسسسسسسسسسسسسسممممممم.... علاقه شدیدی به مسواک زدن پیدا کردی به قول خودت میسباک .... بعضی وقتا هم دستتو میبری تو دهنت و میگی درد....
30 ارديبهشت 1393

محمد و طبیعت...

  نفس مامان کبودی زیر چشمت یادگاری مسافرت قم و کاشان ....   یه روز سه تایی رفتیم کوه کلی به جیجل مامان خوش گذشت......   داری سنگ پرت میکنی کلی هم خوشت میومد...   ...
30 ارديبهشت 1393

اتفاقات قشنگ اردیبهشت ماه

جیجل مامان سلام 5 اردیبهشت پسر خالت علی به دنیا اومد کلی دوسش داری وعلی علی میکنی و میگی بغل یعنی بدید بغلم فدای بغل گفتنت بشم عزیز دلم 12 اردیبهشت اثاث کشی کردیم برای اولین بار در زندگی مون خیلی سخت بود تا جابجا شیم شما هم که همه جوره کمک میکردی جیجلم هرجای خونه رو میبینی میگی قشنگه دیوال قشنگه  اتاق مهدی خوشگله الهی فدای حرف زدنت بشم   تو این چند روز کلی مهمون داشتیم مهمونی رفتیم رفتیم خونه ریحانه جونی کلی اونجا ساکت بودی مثل مردا پیش بابا نشسته بودی اصلا اذیت نکردی آخرشم بغل بابا لالا کردی (دردونم بزرگ شده دیگه ) فرداشبش دوستای بابایی اومدن خونمون (پرنیا و ریحانه ومحیا ) کلی خوش گذشت فقط جای سار...
30 ارديبهشت 1393

قصه

عزیز دلم شبا موقع خوابیدن به بابا میگی قصه بگو بابایی میگه چه قصه ای میگی قندی (منظورت بزبز قندی )بابا که شروع میکنه بگه میگه بزبز قندی 3 تا بچه داشت شنگول و منگول    جیجلم بلند میگی حبه ی انگول  بعدش قشنگ تا آخر قصه گوش میکنی خیلی قصه رو دوست داری خیلی وقتا  قبل خوابیدن بابایی برات قصه میگه تو خوابیدنم مامانو اذیت نکردی هر وقت خوابت بیاد میری سر جات پتو روت میکشی و میخوابی الهی فدات شم نفس مامان   ...
29 ارديبهشت 1393

تاب تاب عباسی

عزیز دلم عاشق پارک و تاب و سرسره بازی هستی قبل از اینکه بیایم این خونمون بابا جون تو حیاط برات تاب درست کرده بود شما هم کارت شده بود صبح ها بری حیاط تاب بازی کنی و بلند بلند شعر تاب تاب عباسی رابا زبون شیرینت بخونی         جیگرم شعر خوندنت خیلی شیرین و قشنگه...... یه بار بابایی از شعر خوندنت فیلم میگرفت اینطوری خوندی 1)تاب تاب تاب تاب تاب تاب تاب تاب تاب مگه دیگه ادامشو میخوندی کلی مارو خندوندی 2)تاب تاب عبازی  منو نندازی اگر مامان نندازی 3)تاب تاب عبازی منو نندازی اگر بابا نندازی (با خنده میگی مامانی بد و آه آه و بابا دوست بعدش میگی نه زشته خاب مامان وبابا دوست) ...
29 ارديبهشت 1393

پسرم بزرگ شده

محمد مهدی مامان جیجلم حسابی بزرگ و مستقل شدی بیشتر کاراتو خودت انجام میدی از وقتی که غذا خوردنو شروع کردی همش خودت غذا میخوردی کمتر پیش میومد مامان با قاشق بهت غذا بده البته غذاهایی که نونی بود مامانی برات لقمه میکردم تا بخوری ولی چند روزی هست که خودت این کارو به تنهایی انجام میدی                    عزیزدلم هروقت دستشویی داری میگی دیگه از پوشک کردن راحت شدم این پروژه رو از بهمن ماه پارسال شروع کرده بودم که تازه موفق شدیم مقصرم خودم بودم بعضی وقتا باز بودی بعضی وقتا هم بسته بیچاره بچم نمیدونست کی باید خبر کنه دستشویی دارم کی بی خیال شه بعد از عید...
29 ارديبهشت 1393