محمدمهدیمحمدمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
محمد حسین جونمحمد حسین جون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

محمدمهدی کوچک ما

قصه

عزیز دلم شبا موقع خوابیدن به بابا میگی قصه بگو بابایی میگه چه قصه ای میگی قندی (منظورت بزبز قندی )بابا که شروع میکنه بگه میگه بزبز قندی 3 تا بچه داشت شنگول و منگول    جیجلم بلند میگی حبه ی انگول  بعدش قشنگ تا آخر قصه گوش میکنی خیلی قصه رو دوست داری خیلی وقتا  قبل خوابیدن بابایی برات قصه میگه تو خوابیدنم مامانو اذیت نکردی هر وقت خوابت بیاد میری سر جات پتو روت میکشی و میخوابی الهی فدات شم نفس مامان   ...
29 ارديبهشت 1393

تاب تاب عباسی

عزیز دلم عاشق پارک و تاب و سرسره بازی هستی قبل از اینکه بیایم این خونمون بابا جون تو حیاط برات تاب درست کرده بود شما هم کارت شده بود صبح ها بری حیاط تاب بازی کنی و بلند بلند شعر تاب تاب عباسی رابا زبون شیرینت بخونی         جیگرم شعر خوندنت خیلی شیرین و قشنگه...... یه بار بابایی از شعر خوندنت فیلم میگرفت اینطوری خوندی 1)تاب تاب تاب تاب تاب تاب تاب تاب تاب مگه دیگه ادامشو میخوندی کلی مارو خندوندی 2)تاب تاب عبازی  منو نندازی اگر مامان نندازی 3)تاب تاب عبازی منو نندازی اگر بابا نندازی (با خنده میگی مامانی بد و آه آه و بابا دوست بعدش میگی نه زشته خاب مامان وبابا دوست) ...
29 ارديبهشت 1393

پسرم بزرگ شده

محمد مهدی مامان جیجلم حسابی بزرگ و مستقل شدی بیشتر کاراتو خودت انجام میدی از وقتی که غذا خوردنو شروع کردی همش خودت غذا میخوردی کمتر پیش میومد مامان با قاشق بهت غذا بده البته غذاهایی که نونی بود مامانی برات لقمه میکردم تا بخوری ولی چند روزی هست که خودت این کارو به تنهایی انجام میدی                    عزیزدلم هروقت دستشویی داری میگی دیگه از پوشک کردن راحت شدم این پروژه رو از بهمن ماه پارسال شروع کرده بودم که تازه موفق شدیم مقصرم خودم بودم بعضی وقتا باز بودی بعضی وقتا هم بسته بیچاره بچم نمیدونست کی باید خبر کنه دستشویی دارم کی بی خیال شه بعد از عید...
29 ارديبهشت 1393

مهمونی

عزیزدلم چند وقت پیش خونه دوست بابایی دعوت بودیم چون اینترنت نداشتیم عکساتو با تاخیر گذاشتم آقا محمد مهدی و ریحانه جون و پرنیا خانم   از این عکس پرنیا خیلی خوشت میاد عزیز دلم ...
7 ارديبهشت 1393

مسافرت قم و کاشان

جیجل مامان دومین جمعه سال جدید با خانواده بابایی دو روزه رفتیم قم و کاشان عزیزم تو قم تا میتونستی من و بابایی رو اذیت کردی وقتی بغل بابا بودی گریه میکردی و میگفتی مامان  وبالعکس.... اینم عکسش     تو کاشان بهت خیلی خوش گذشت باغ فین همش از اینور به اونور میدویدی.... موبایل بابا خاموش شد بقیه عکسا که خیلی قشنگ افتادن عموجون انداخت که بعدا برات میذارم..     اینجا هم آبشار نیاسر           ...
11 فروردين 1393

محمدم مهمون داره...

محمدم 6 فروردین اولین مهمونامون اومدن پرنیا خوشگل بابا انقدر اسمشو قشنگ میگفتی ازشم خوشت اومده بود هی بوسش میکردی (چون از کسی که خوشت نیاد میزنی وگاز گاز میکنی )         ...
7 فروردين 1393

کیبی و انگور

جیجل طلام انقدر کیوی خوردی بقول خودت کیبی که دور لبات زخم شده میخاستم ازت عکس بندازم نذاشتی از انگورای درختچه که تو خونمونه خیلی خوشت میادهی میکنی و میخوری       ...
7 فروردين 1393