محمدمهدیمحمدمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
محمد حسین جونمحمد حسین جون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

محمدمهدی کوچک ما

بلبل ما قشن حرف میزنه

من 22 ماهه ایم کم مونده تموم شه که نصفه نیمه حرف میزنم... اون کلماتی که میتونم بگم : باجون←باباجون ما جون← مامان جون گا ←خاله آقا←آقا {هر وقت عکس آقای خامنه ای رو ببینی } مهنااا←مهنا اجی←آبجی {ا حرکتش کسرس} اقاق←شقایق هننه←هندونه هیب←سیب نانگی←نارنگی پغال←پرنغال پاس←پاستیل قزین←قزوین باژی←بازی بق←برق رضی←رضوانه پاساژ←پارسا گال←خال گذا←غذا اذت←اذیت (وقتی لباسی بپوشی که توش راحت نباشی میگی اذت اذت بعدش هم دشو←دستشویی زد←هروقت جایی بخوری یا کسی دعوات کنه گریه می کنی میگی زد زد گدو←گر...
4 دی 1392

موتور....

  محمد مهدی جان مامان اینجا از موتور میترسی فقط وقتی موتور خاموشه باهاش بازی میکنی تا اینکه یه روز ماه رمضون مسجد بودیم برگشتنی با موتور بابا جون برگشتید خونه دیگه از اون موقع هر کی میره بیرون به دست و پاش میپیچی که منو با موتور (قان قان )ببرید بیرون....       ...
4 دی 1392

اربعین...

  نام من سرباز کوی عترت است                      دوره آموزشی ام هیِِِأت است پادگانم چادری شد وصله دار                          سردرش عکس علی با ذوالفقار ارتش حیدر محل خدمتم                                 بهر جانبازی پی هر فرصتم نقش سردوش من یا فاطمه است  &nb...
3 دی 1392

یلدا

  قندعسلم یلدات مبارک.  گل پسرم دیشب (شب یلدا) مهمون (باباجون و مامان جون وعمه و عمو و زنعمو ها)داشتیم چون عمه داره میره مکه شام دعوتشون کرده بودیم شما هم عشق هندونه کلی هننه خوردی و کل خونه رو پراز آجیل و انار  کرده بودی شیطون بلا که مامان با دیدن اونا شدم تو اتاقتم همه اسباب بازیات رو زمین بود آخر مهمونی وقتی عمه اینا داشتن میرفتن کلی کردی و اجی اجی کردی که نرو بمون با هم بازی کنیم  خلاصه باشیطنتای شما و خستگی مامان نتونستم ازت عکس بندازم     ...
2 دی 1392

نماز خوندن

محمد مهدی جان هروقت اذان بده یا کسی نماز بخونه زود میری جانمازو میاری شروع میکنی به اببر کردن زیر لب هم یه چیزایی می گی که مامانی میخاد همونجا بخورتت...... اول جانمازتو باز میکنی   بعدش اببر میگی وشروع میکنی... حالا سجده رفتی...نماز جیجلم رکوع نداره هروقت نماز میخونی دستاتو کنارت تکون میدی اولا چون مانماز خوندنی مهر مونو برمیداشتی ما دستمون میگرفتیم شما هم به تقلید از ما نماز خوندنی دست میگیری...   اینم قنوتت... اینم تشهد و سلام دستاتو بالا پایین میبری سرتم اینور اونور می کنی ازبچگی هر وقت نماز میخوندیم گل پسرمونم مارو همراهی میکرد مقنعه مامانشم میزد       ...
27 آذر 1392

ببینید چطور غذا میخورم....

وروجکم یه جا نمیشینی که رو صندلی خودت صندلی بابا روی میز بقیه غذا تو حال .....آخه حیفه یه جایه خونه تمیز بموته ....... ببین چه اخمی کرده....بابا من که چیزی نمیگم هر جا دلت میخاد گذا بخور.....   پسر مستقلم ببین صورتت چطوری شده نمیذاری مامانی بده... حالا نوبت اینجا شد دیگه از رو میز رفتنت عکس ننداختم وروجکم ...
26 آذر 1392

بازی محمد

پسرم دیگه بزرگ شده درس مینویسه ....بابا آب داد. بابا نانگی پتغال داد. بابا نون داد. بابا پاس داد. همشم خط خطی میکنی میای به مامان نشون میدی میگی: نانگی ..... انشالله روزی باشه بری مدرسه هرچی دلت میخاد درستشو بتویسی...   من این اسباب بازی رو خیلی دوس دارم بهش پیتکو میگم.....جیجل مامان اسباب بازیت بز...شما بهش میگی پیتکو یعنی اسب همشم از شاخاش میگیری سوارش میشی.....     پسر21 ماهم دیگه واسه خودش مردی شده دستشویی داشتنی کما بیش خبر میکنه اگه   شیطون بذاره زیاد با مامانی کار نداره خودش تنهایی بی سر و صدا بازی می کنه فقط اتاقشو خیلی شلوغ میکنه.. جیجر طلا تازگیا تو خونه هم شلوار لی می پوشه هر ...
26 آذر 1392

محمد وگنجشک ها

  محمدم گذاتو خوردی باقیشو آوردی واسه گنجشکا ریختی زمین صداشون میکنی میگی گذا گذا با دستت نشون میدی.......بعد اومدیم از پنجره خونه گنجشکا رو دیدیم که گذا میخورن  ...
26 آذر 1392