محمدمهدیمحمدمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره
محمد حسین جونمحمد حسین جون8 سالگیت مبارک

محمدمهدی کوچک ما

محمد و طبیعت...

  نفس مامان کبودی زیر چشمت یادگاری مسافرت قم و کاشان ....   یه روز سه تایی رفتیم کوه کلی به جیجل مامان خوش گذشت......   داری سنگ پرت میکنی کلی هم خوشت میومد...   ...
30 ارديبهشت 1393

اتفاقات قشنگ اردیبهشت ماه

جیجل مامان سلام 5 اردیبهشت پسر خالت علی به دنیا اومد کلی دوسش داری وعلی علی میکنی و میگی بغل یعنی بدید بغلم فدای بغل گفتنت بشم عزیز دلم 12 اردیبهشت اثاث کشی کردیم برای اولین بار در زندگی مون خیلی سخت بود تا جابجا شیم شما هم که همه جوره کمک میکردی جیجلم هرجای خونه رو میبینی میگی قشنگه دیوال قشنگه  اتاق مهدی خوشگله الهی فدای حرف زدنت بشم   تو این چند روز کلی مهمون داشتیم مهمونی رفتیم رفتیم خونه ریحانه جونی کلی اونجا ساکت بودی مثل مردا پیش بابا نشسته بودی اصلا اذیت نکردی آخرشم بغل بابا لالا کردی (دردونم بزرگ شده دیگه ) فرداشبش دوستای بابایی اومدن خونمون (پرنیا و ریحانه ومحیا ) کلی خوش گذشت فقط جای سار...
30 ارديبهشت 1393

قصه

عزیز دلم شبا موقع خوابیدن به بابا میگی قصه بگو بابایی میگه چه قصه ای میگی قندی (منظورت بزبز قندی )بابا که شروع میکنه بگه میگه بزبز قندی 3 تا بچه داشت شنگول و منگول    جیجلم بلند میگی حبه ی انگول  بعدش قشنگ تا آخر قصه گوش میکنی خیلی قصه رو دوست داری خیلی وقتا  قبل خوابیدن بابایی برات قصه میگه تو خوابیدنم مامانو اذیت نکردی هر وقت خوابت بیاد میری سر جات پتو روت میکشی و میخوابی الهی فدات شم نفس مامان   ...
29 ارديبهشت 1393

تاب تاب عباسی

عزیز دلم عاشق پارک و تاب و سرسره بازی هستی قبل از اینکه بیایم این خونمون بابا جون تو حیاط برات تاب درست کرده بود شما هم کارت شده بود صبح ها بری حیاط تاب بازی کنی و بلند بلند شعر تاب تاب عباسی رابا زبون شیرینت بخونی         جیگرم شعر خوندنت خیلی شیرین و قشنگه...... یه بار بابایی از شعر خوندنت فیلم میگرفت اینطوری خوندی 1)تاب تاب تاب تاب تاب تاب تاب تاب تاب مگه دیگه ادامشو میخوندی کلی مارو خندوندی 2)تاب تاب عبازی  منو نندازی اگر مامان نندازی 3)تاب تاب عبازی منو نندازی اگر بابا نندازی (با خنده میگی مامانی بد و آه آه و بابا دوست بعدش میگی نه زشته خاب مامان وبابا دوست) ...
29 ارديبهشت 1393

پسرم بزرگ شده

محمد مهدی مامان جیجلم حسابی بزرگ و مستقل شدی بیشتر کاراتو خودت انجام میدی از وقتی که غذا خوردنو شروع کردی همش خودت غذا میخوردی کمتر پیش میومد مامان با قاشق بهت غذا بده البته غذاهایی که نونی بود مامانی برات لقمه میکردم تا بخوری ولی چند روزی هست که خودت این کارو به تنهایی انجام میدی                    عزیزدلم هروقت دستشویی داری میگی دیگه از پوشک کردن راحت شدم این پروژه رو از بهمن ماه پارسال شروع کرده بودم که تازه موفق شدیم مقصرم خودم بودم بعضی وقتا باز بودی بعضی وقتا هم بسته بیچاره بچم نمیدونست کی باید خبر کنه دستشویی دارم کی بی خیال شه بعد از عید...
29 ارديبهشت 1393

مهمونی

عزیزدلم چند وقت پیش خونه دوست بابایی دعوت بودیم چون اینترنت نداشتیم عکساتو با تاخیر گذاشتم آقا محمد مهدی و ریحانه جون و پرنیا خانم   از این عکس پرنیا خیلی خوشت میاد عزیز دلم ...
7 ارديبهشت 1393

مسافرت قم و کاشان

جیجل مامان دومین جمعه سال جدید با خانواده بابایی دو روزه رفتیم قم و کاشان عزیزم تو قم تا میتونستی من و بابایی رو اذیت کردی وقتی بغل بابا بودی گریه میکردی و میگفتی مامان  وبالعکس.... اینم عکسش     تو کاشان بهت خیلی خوش گذشت باغ فین همش از اینور به اونور میدویدی.... موبایل بابا خاموش شد بقیه عکسا که خیلی قشنگ افتادن عموجون انداخت که بعدا برات میذارم..     اینجا هم آبشار نیاسر           ...
11 فروردين 1393

محمدم مهمون داره...

محمدم 6 فروردین اولین مهمونامون اومدن پرنیا خوشگل بابا انقدر اسمشو قشنگ میگفتی ازشم خوشت اومده بود هی بوسش میکردی (چون از کسی که خوشت نیاد میزنی وگاز گاز میکنی )         ...
7 فروردين 1393

کیبی و انگور

جیجل طلام انقدر کیوی خوردی بقول خودت کیبی که دور لبات زخم شده میخاستم ازت عکس بندازم نذاشتی از انگورای درختچه که تو خونمونه خیلی خوشت میادهی میکنی و میخوری       ...
7 فروردين 1393

سال 93 بر محمدم چطور گذشت.....

محمدمهدی عزیزم سال تحویل طبق هر سال خونه بابا جون بودیم بعد تحویل سال وقتی بابا حون عیدی میداد با زبون شیرینت می گفتی عید...مهدی...پول.... روز اول عید رفتیم خونه مامان جون کلی با یاسین شیطونی کردی روز دوم چون خیلی آجیل (بقول خودت پسته) خوردی وقت ناهار هر چی خورده بودی بالا آوردی تا عصری همین طور حالت بد بود تا دکتر بردیمت و یه آمپول ضد تهوع داد خانم پرستار وقتی میخاس آمپول بزنه رو تخت نمیخابیدی بهت گفتم مامان جان بخابی برات هندونه میخرم (الهی بمیرم هر وقت یادم میوفته اعصابم خراب میشه) آروم دراز کشیدی از همه جا بی خبر ...........بعدش تا نیم ساعت فقط گریه کردی و پشتتو نشون میدادی میگفتی اذت اذت... ...
2 فروردين 1393